Thursday, February 9, 2012

بررسی بندی از شعر ابتهاج (م. ا. سایه) امید هیچ معجزی ز مرده نیست، زنده باش!

«چه فکر می‌کنی؟
 جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت»




بگذارید در این شعر از هوشنگ ابتهاج درنگ کنیم. با قبول کردن این فرض که حداقل گاهی واقعیت خارجی با درک ما مطابق نیست، سه پرسش مطرح است 1) آیا به راستی جهان آنگونه است که به ما واقعیت ها را کج نمایی میکند؟  2) شاید این ادراک ماست که جهان را کج نشان میدهد؟ و مهم تر: 3) آیا ادراک ما از جهان اطراف ما جداست؟

1) آیا جهان آنگونه است که واقعیت ها را کج نمایی میکند؟

پاسخی کوتاه به پرسش نخست این است: خیر، اراده ای در این جهان به معنای خاص (یعنی جهان خارج) نیست که بر آن باشد که رخدادها را کج نمایی کند. تازه واقعیت های جهانِ خارج، منفک از ما هستند، یعنی صرفاً برای تفسیر ما عرضه نشده اند: اگر انسانها نبودند و سروی وجود داشت، این پرسش مطرح نبود که آیا سرو گفته شده، راست «مینماید» یا کج. به این معنا این شعر ایراد منطقی دارد. اما همه چیز به این سادگی هم نیست! این پرسش است که ایراد دارد نه شعر! اینجا جهان در مفهوم خاصی گرفته شده است، یعنی جهان بیرونی.

2) شاید این ادراک ماست که جهان را کج نشان میدهد؟

پرسش دوم منظورم را مشخص تر میکند و پرسشی شایسته است. بی شک به این پرسش حداقل به گونه های دیگر پیش از این نیز اندیشیده اید، مثلا، آیا حواس ما به درستی جهان اطراف را بر ما آشکار میکند؟ آیا تصویر و تصوری که از دنیا داریم منطبق با واقعیتی خارجی است؟ آیا اصلا جهانی خارج از ذهن ما وجود دارد؟
دکارت که از خردگرایان است، به نبرد شک گرایانی رفت که در صحت و سلامت دریافتی که ما از طریق حواس پنجگانه کسب میکنیم، تردید دارند. او این تردید را میپذیرد، دریافت از طریق احساسات را رد میکند و استنتاج را به عنوان تنها روش معتبر میپذیرد. الف) او وجود خود را اثبات میکند: فکر وجود دارد، من وجود دارم، من فکر میکنم، پس هستم. در ادامه، «من شک میکنم پس هستم» شاخه ای از همین اصل است. ب) او اثبات میکند که دنیای خارج وجود دارد: چون دریافت های حسی اش غیرداوطلبانه به او وارد میشوند و اراده او نیستند، پس چیزی در بیرون هست که خارج ذهن اوست، پس جهان خارجی هست.

حال اگر پاسخ دکارت را بپذیریم، میتوان این پرسش دوم را پاسخ داد. اما حتی اگر بپذیریم که نه تنها در دریافت حسی، بلکه شاید در تحلیل ذهنی از مشاهدات خود هر از چندگاه خلل (یا شکستی) رخ میدهد، مشکل حل نمیشود چون این شعر مدعی است که این خلل نهفته در بافت جهان خارجی است و نه درذهن ما، یعنی فرایندی در آن جهان هست که گاهی ذهن را فریب میدهد... چگونه این مشکل را حل کنیم؟ آیا پرسش دوم ما هم ایرادی دارد؟ بله.

3) آیا ادراک ما، از جهانِ اطراف ما جداست؟

با بررسی «پرسش سوم» دسته بزرگی از فلاسفه به مخالفت با دکارت میپردازند واینگونه مشکل را برطرف میکنند: دکارت، همچون افلاطون معتقد بود که دوگانه ی ذهن-بدن وجود دارد، یعنی بدن ما یک ماشین است و ذهن (روح و روان ما) چیزی فنا ناپذیر است که به کلی از جنس بدن و جهان فیزیکی جداست؛ اما این دو بر هم تاثیر دارند، اینگونه است که ذهن خردورز ما گاهی احساساتی عمل میکند! البته برخی همین دوگانگی را میپذیرند، اما معتقدند این تاثیرگذاری یکطرفه است. در هر حال، نقدهای معتبری بر این انگاره وجود دارد که بر فیزیکی بودن ذهن، و ماده بودن آن صحه میگذارد. دانیل دِنِت (که شباهت ظاهری زیادی با ابتهاج دارد!) با اشاره و نامگذاری فرآیند «تئاتر دکارتی» ایرادی جدی بر دوگانگی دکارت میگیرد.

اما شاید مهمترین نقد بر دوگانه ذهن-بدن را «استدلال مبتنی بر سادگی» دانست که همان «تیغ اوکام» است. یعنی «آنجا که توضیح ساده تر وجود دارد، توضیح پیچیده تر، غیر ضروری است». یعنی استدلالی اولویت دارد که «کمترین فرضیه های تازه» در آن است. این دسته از فلاسفه که یافته های علمی را ترجیح میدهند، معتقدند که نیاز نیست برای توضیح جهان، این فرضهای سنگین نظریه دوگانگی را تحمیل کرد: که ماهیت های غیر مادی وجود دارند، که این ماهیت ها فنا ناپذیرند، که ذهن ما از این جنس است ، که با اینکه این پدیده ها غیر مادی اند، اما همچنان متاثر از پدیده های مادی اند (جهان و حواس فیزیکی ما بر ذهن ما تاثیر دارند). هر کدام از اینها فرضیاتی است که اثبات آن بسیار دشوار است و هنوز اثبات نشده اند.

حال اگر آنگونه که علم پیشنهاد میدهد، ذهن و سوبژه را فیزیکی بدانیم و جزیی از کلِ جهانی بدانیم که در آن بدن و اوبژه هم هستند، آنگاه آنچه کج مینماید، دیگر شکست یا خلل بین دو جهان متفاوت نیست، بلکه جز یک جهان است و چون جز آن است، در پیوستگی جهانِ کل خللی ایجاد نمیکند. یعنی اگر من درخت سروِ راست قامتی را کج میبینم، یا کج می انگارم، توضیحی با ریشه های فیزکی برایش در این جهان وجود دارد. در این معنا، مدار «ذهن من – حواس من – بدن من – فضا (محیط اپتیکی) – درخت سرو» در این دنیا برقرار میشود و جزیی از این جهان است و آنچه اتفاق میافتد نه تنها در این مدار است بلکه به خاطر برقراری این مدار است. مثلا اگر بین من و درخت، محیط(هایی) از جنس دیگر باشد (آبگینه‌ی شکسته در شعر)، این شکست نور است که که علت کجنمایی است. فراتر از آن، اگر بین من و آن ستاره یا کهکشان دوردست که کج مینماید، جرم بزرگی (مثلا یک سیاهچاله) باشد، علت کجنمایی خم شدن فضا-زمان است. در نهایت اگر تنها این ذهن من است که کج میانگارد، علتی در مغز من خواه پزشکی، روانشناختی، یا زبانشناختی درکار است.

در این معنا این گفته شاعرانه، بسیار پرمعنا و زیباست. کافی است تعریف ما از واژه «جهان» آمده در شعر، جایگزینی شاعرانه  مثل رسم جهان، و یا قانون طبیعت باشد. جهانی که ذهن ما نیز هم از اوست... در آخر شعر میخوانیم «امید هیچ معجزی ز مرده نیست، زنده باش!»

شعر:

چه فکر می‌کنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشستهای است زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای است زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم‌چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟
چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود

تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه، بسته می‌نمایدت

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگِ درد و رنج

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!

هوشنگ ابتهاج
ه. الف. سایه
نام اصلی شعر: زندگی
کتاب: تاسیان

No comments:

Post a Comment